شهد لطفست گهی در کامم


ز هر قهر است گهی در جامم

گه می تلخ دهی زان لب و چشم


گاه نقل و شکر و بادامم

گاهی از لطف کنی تحسینم


گاهی از قهر دهی دشنامم

من گرفتار توام حاجت نیست


زحمت آنکه کشی در دامم

روز و شب می نشناسم الا


وصل تو صبح و فراقت شامم

سوختم ز آتش هجران و هنوز


در ره چارهٔ وصلت خامم

فیض را شکر وصالت بچشان


چند در هجر تو زهر آشامم